محمدساممحمدسام، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

هدیه ای از طرف خداوند

دوباره می‌خواهیم شروع کنیم برای ثبت خاطرات، این بار من و محمدسام باهم

زيباترين روز خدا

1391/6/29 16:38
نویسنده : شادی خزانی
1,724 بازدید
اشتراک گذاری
هفته ٣٨ بارداری من بود دوشنبه طبق معمول این اواخر به مطب دکترم رفتم تا ویزیت بشم قرار بود تا این هفته معاینه لگن رو هم انجام بده تو مطب بعلت فشار بالام دکتر برام یک آزمایش اورژانسی دفع پروتئین ادرار برام نوشت و لگن رو معاینه کرد و گفت یک فینگر باز شده و احتمالاً تا موعد اصلی اش خیلی خوب برای زلیمان طبیعی ماده میشه همون روز آزمایش رو دادم و قرارشد یک آزمایش ٢٤ ساعته هم بدم نمیدونم چرا ولی احساس می کردم تا ٥ مرداد حاملگیم نمی کشه وخیلی زودتر از اینها بچه ام بدنیا میاد البته زوددنیا اومدن بچه ام آزوی من بود چون شوهرم ٤ مرداد میرفت مسافرت و تا آخر مرداد برنمی گشت و مسلماً زایمان اون هم طبیعی که من می خواستم در نبود شوهر از نظر احساسی خیلی بهم آسیب می زد ٥شنبه ٢٢ تیر ماه بود که منو شوهرم با ٤ تا ضربه محکم پسرک از خواب پریدیم ضربه ها انقدر محکم بود که شوهرم هم فهمید از خواب بیدارشدیم و مشغول انجام دادن کارهای روزمره شدیم ولی دیگه هیچ ضربه یا تکونی رو حس نمی کردم بعد از ناهار خوابیدم تا حرکاتش رو به عادت این چندوقت بشمارم ولی دریغ از یک ضربه ساعت حدود ٣ بود که موضوع رو به شوهرم گفتم ،اونروز مامانم رو دعوت کرده بودم خونمون تا موهاشو رنگ کنم که برای ورود نوه اش و ماه رمضان آماده بشه ولی استرس تکون نخوردن بچه باعث شد تا به جای رنگ کردن موهای مامانم سر از بیمارستان دربیاریم رفتیم اورژانس مامایی اونجا هم دستور انجام nstو سونو گرافی و آزمایش رو دادن که nst و آزمایش و سونوگرافی رو انجام دادم جواب زمایش و سونوگرافی خوب بود ولی nst چیز دیگه ای می گفت بچه ضربان وریتم قلبی داشت ولی کوچکترین حرکتی نداشت ساعت حدود ٨ شب بود که دکتر گفت برم شام بخورم و یک چیز خیلی شیرین و بعد ٢ ساعت دوباره بیام حدود ساعت ١١ شب که پسرم یکی دوتا تکون خورد و من خوشحال به شوهرم گفتم لازم نیست بریم بیمارستان ولی شوهرم گفت میریم تا مطمئن بشیم دوباره با مامانم و شوهرم راه افتادیم سمت بیمارستان اونجا دوباره nst انجام شد و بازهم نتیجه اش خراب از آب دراومد دکتر شیفت برای دستور بستری و ختم بارداری رو نوشت باورم نمیشد با اینکه بارها منتظر این لحظه بودم ولی نمی دونم چرا این قدر ترسیده بودم بی اختیار دستهای شوهرم رو گرفته بودم و با گریه می گفتم توروخدا از اینجا بریم شوهرم باورش نمیشد این من باشم که این حرفها رو می زنم منی که نه ماه تمام براش از شجاعتم و کارهایی که تو کلاسهای آمادگی زایمان براش با آب و تاب حرف می زدم حالا اینطور ناتوان شده باشم بالخره با پاهای لرزان وارد بلوک زایمان شدم قبلا تو کلاسهایی که می رفتم بارها مارو به اینجا اورده بودن تا ترسمون از زایمان بریزه ولی اون اتاق ها در اون لحظه برام خیلی ترسناک می نمود گان و پوشیدم و از مامان و شوهرم خداحافظی کردم منو بردند روی یکی از تختها خوابوندن و دکتر معاینه ام کرد ودستور یک سرم قندی و آمپول فشار رو برام نوشت و یک دستگاه هم بای شنیدن صدای قلب جنین بهم وصل کردن هر لحظه منتظر بودم دردها شروع بشه عجیب ترسیده بودم بخصوص اینکه هر لحظه هم صدای یک جیغ وحشتناک از اتاقهای مجاور شنیده میشد فکر کنم پسرم هم مثل من ترسیده بود که شروع کرد به حرکت کردن بصورتی که دکتر تعجب کرده بود و هی می گفت که اینکه حرکت داره چرا بستری شد این وضعیت تا هفت صبح ادامه داشت تو این بین ١٠،١٢ نفری زایمان کردن ولی من کوچکترین دردی نداشتم و بچه هم حرکت داشت برای همین منو مجدد فرستادن سونو گرافی بیرون بلوک شوهرم رو دیدم که خوشحال حمام رفته و اصلاح کرده منتظر شازده پسرش تا صبح بیدار نشسته بود وقتی منو همچنان با اون شکم دید هی می گفت پس چی شد و من می گفتم خودم هم نمی دونم تو سونوگرافی همه چی عادی بود وگفت شاید تکون نخوردن بچه به خاطر خواب آلودگیش بود با اون ری دستگاه محکم تو دلم می زد تا بچه تکون بخوره پسرم هم یک تکون می خورد و دوباره به خیال سونوگرافه می خوابید تو بلوک زایمان وقتی که جواب سونو گرافی رو دیدن گفتن تو حالا حالاها نمی زایی گفتن یک روز تو بخش بستری می شی بعد که خیال خوددت و خاواده ات راحت شد میری خونه منم خوشحال که بالاخره از این بلوک لعنتی و جیغ و دادها راحت میشم خوشحال رفتم تو بخش بخشی که من بستری شدم بخش زنانی بود که زایما طبیعی داشتن همونهایی که دیشب جیغ و داد می زدن حالا خوشحال و خندان بچه اشون رو بغل کرده بودن و تو بخش راه می رفتن انگار نه انگار که زایمان کرده بودن با چد تا از زنهایی که زایمان کرده بودن حرف زدم از دردهاشون پرسیدم و جالب اینکه حال همشون بعد از اون همه درد خوب بود با حرفهای ونا مطالب کلاسها یادم می افتاد و نیروی از دست رفته ام برمی گشت بهم روحیه می دادن و می گفتن چکارکنم موقع زایمان ولی طبق گفته دکتر منکه بزا نبودم این مطالب رو فقط برای اطلاعاتم جمع می کردم انقدر مشغول آمار گیری بودم که حواسم از حرکات بچه پرت شده بود ساعت ٦/٣٠ گفتن بیا آخرین nst رو انجام بده که بعدش مرخص بشی nst انجام شد ولی علیرغم تصور من بازهم خرابتر از قبلی ها بود. ساعت ٧ منو پیج کردن که برم بلوک زایمان رفتم دکتر شیفت گفت وضعیت بچه ات رو می دونی؟؟؟؟؟ گفتم سفالیکه به یک ماما گفت منو معاینه کنه ماما گفت سر بچه تو لگنه دهانه یک سانت بازه و٢٠ درصد نرم شده دکتر ازم پرسید به نظر خودت می تونی طبیعی زایمان کنی منم گفتم بله که می تونم من از بچه های دوره دیده ریلکسیشن هستم گفت پس برو به خانواده ات زنگ بزن و بگو امشب میزایی چون دیشب با آمپول فشار کاری از پیش نبردیم امشب با پاره کردن کیسه آب شروع می کنیم منم فوری به شوهرم زنگ زدم اول که باورش نمیشد فکر میکرد دارم شوخی می کنم ولی بعد که دید جدی هستم گفت الان مام گفتم مامانم رو هم بگو بیاد چون من کلاس رفتم ممکنه بذارن مامانم حین دردهای زایمان بیاد پیشم اونهم گفت باشه و من اینبار با شجاعت رفتم تو بلوک اونها هم که روحیه منو دیدن یکی از ماماهای صبور و خوبشون رو مسئول من کردن که انصافاًعالی بود کیسه آبم و پاره کردن و بعد ا اینکه مطمئن شدند بچه مدفوع نکرده سرم فشار رو شروع کردن اون موق درد نداشتم سعی می کردم ورزشهایی که یاد گرفتم رو انجام بدم ولی ماما به من گفت سعی کن بخوابی و انرژیت رو برای زایمان نگه دار ولی اصلاً خوابم نمی برد همش با پسرم حرف میزدم و از دنیای بیرون براش تعریف می کردم تا ساعت ١/٣٠ جز کمردرد درد دیگه ای نداشتم فقط مرتب دسشویی میرفت و شکمم هم کار کرد تا دیگه به تنقیه احتیاج نداشته باشم درد رو کامل حس می کردم ولی دهانه رحم هنوز یکسانت و پیشرفتی حس نمیشد همش نگران بودم که نکنه سزارین بشم مامایی که مسئولم بود می گفت به این چیزها فکر نکن گاهی سزارین لازمه ولی من با روحیه ای که داشتم فقط به طبیعی فکر میکردم ساعت ٢/٣٠ دهانه رحم ٢ سانت شده و فقط ٥٠ درصد نرم شده بود دیگه فهمیده بودم که باید بین دردها بخوابم تا انرژی داشته باشم تا ٧/٣٠ صبح من فقط سه سانت باز شده بودم با اونهمه درد دیگه بکل ناامید شده بودم که مامایی که تو این مدت تو کلاسا بهم آموزش می داد اومد بالا سرم با دیدنش خیلی روحیه گرفتم بهش گفتم پس چرا من پیشرفت ندارم گفت نگران نباش بعد ٤ سانت پیشرفتت سریع میشه گفتم می خوام مامانم بیاد پیشم گفت ٤ سانت که بشی میافتی تو فاز فعال اونوقت مامانت می تونه بیاد و کمکت کنه و ماساژات رو انجام بده ساعت ٨ من ٤ سانت رو رد کرده بودم که یکهو دیدم مامانم وارد اتاق شد دیدنش تو اون موقع برام نعمت بزرگی بود وقتی کمرمرو ماساژ می داد خیلی آروم میشدم نه به خاطر ماساژش به خاطر حضورش از ساعت ٨ به بعد من مرتب حالت تهوع داشتم و معذت می خوام بالا میاوردم می گفتن به خاطر فشاریه که به رحم و معده ام همزمان وارد میشه مرتب هم گلوم خشک می شد و مامانم یا ماماهایی که اونجا بودن بهم آب و آبمیوه می دادن البته فقط در حد تر شدن گلوم ساعت ٩/٣٠ دقیقه بود که دکتر صدری(خدا خیرش بده) اومد بالاسرم و به صدای قلب جنین گوش کرد و مشکوک شد گفت این چرا ابنجوری میزنه بعد با معاینه فهمید که بند ناف دور گردن بچه پیچیده شده ولی هنوز سفت نشده هرچی سعی کرد نتونست با انگشت بند ناف رو از دور گردن بچه برداره برای همین بهم گفت از این ساعت فقط باید طاق باز بخوابی بدون کوچکترین حرکت دسشویی هم حق نداری بری واین بدترین قسمت ماجرا بود چرا که من شدیداً احساس می کردم دستشویی دارم راستی بعد از اینکه دیدن بند ناف دور گردن پسرمه خواستن منو سزارین کنن ولی چون ٧ سانت دایلت شده بودم منصرف شدند قبلاً تو حرفای منصوره خونده بودم که آدم موقع زایمان احساس می کنه که مدفوع داره ولی من همش احساس ادرار داشتم (ببخشیدا) ولی نمی ذاشتن من تکو بخورم گریه می کردم و می گفتم توروخدا بذارید برم دستشویی ولی اونها می گفتن این بچه است نه دستشویی راست هم می گفتن یک موردی که باعث شد ماماها خیلی برخورد خوبی با من داشته باشن این بود که من اصلاً جیغ و داد نمی کردم و کاملاً حرفشون رو گوش می کردم و همش عزیزم و جانم صداشون می کردم تا ساعت ١٠/١٥ این وضعیت ادامه داشت که ساعت ١٠/١٥ بهترین خبر رو شنیدم که این بود ١٠ سانت شدی و حالا باید زور بزنی مامانم رو بیرون کردن و من شروع کردم به زور زدن که خیلی خوب یاد گرفته بودم هم از صحبتهای عالی منصوره عزیزم هم از کلاسهایی که می رفتم با اولین زوری که زدم ماما هیجان زده گفت شادی موهاشو دیدم و من با توانی بالاتر زور می زدم و ماما هم تشویقم می کرد ولی چون پسرم ند ناف دور گردنش بود خیلی همکاری نمی کرد و زورزدن من که تموم میشد اونهم می رفت بالا موقع زورزدن دیگه احساس درد نداشتم فقط می خواستم پسرمزودتر دنیا بیاد ساعت ١٠/٤٥ ماما گفت حالا باید بریم اتاتق زایمان ولی من اصلاً توانی برای راه رفتن نداشتم دونفری کمکم کردن و رفتم اتاق زایمان دکتر اومد و گفت با هر درد زور بزن و من با توانی مضاعف زورزدم برش پرینه رو اصلاً حس نکردم مامایی که مسئولم بود توی یک لحظه شکمم رو فشار داد و من ساعت ١٠/٥٥ دقیقه ٢٤ تیرماه بهترین صدای عمرم رو شنیدم و پسر زیبام رو دیدم حسش قابل وصف نیست بخیه ها رو حس می کدم چون بی حسی ام از بین رفته بود ولی برام مهم نبود مهم پسرم بود که به دنیا اومده بود دکتر هم به من همش می گفت دعا کنم و حواس من رو پرت می کرد دکتر در حین بخیه توصیه هایی کرد مثل اینکه دستشویی فرنگی برو تو بتادین بشین و با سشوار خودت رو خشک نگه دار بعد منو بردن ریکاوری و یک ابمیوه خنک بهم دادن که حسابی سرحال شدم بعد به محمدسام عزیزم شیر دادم و اون رو روی تخت خودم بین پاهام قراردادن و به سمت بخش بردن انقدر حالم خوب بود که می خواستم بدوم از بلوک که بیرون اومدم چشمای نگران شوهرم رو دیدم مامانم همه ی هوش و حواسش پیش نوه اش بود وای شوهرم اومد منو بوسید و بهم خسته نباشید گفت و حالمو پرسید چشمای قرمزش حال شب گذشته اش رو برام معلوم کرد اصلاً حواسش به پسرش نبود بهش هی می گفتم رضا ببین محمد سام چه نازه تازه اون موقع بچه رو دید و کلی قربون صدقه اش رفت
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

فرزانه
13 مهر 91 23:00
سلام شادی جون
عزیزم اصلا فکر نمیکردم انقدر سخت زایمان کرده باشی ...واقعا بهت تبریک میگم که با شجاعت تمام اون لحظه هارو گذروندی ...بهترین آرزوهارو برای هر سه تاتون دارم.


ممنون فرزانه عزيزم از لطفت سخت بود خيلي ولي بسيار زيبا بود
مامی کنجد
21 مهر 91 13:54
یکی از سوالهام دکترت بود که گویا دکتر صدری بوده(حتما شراره صدری نائینی) مطبش نزدیک ماست و چند بار قبل بارداری پیشش رفته بودم دکتر خوبیه و البته پولکی!
این پسمل گلیت عجب ژستی گرفته هاااااا توی عکس


آره منظورم همونه من همون روز زايمان باهاش آشنا شدم و تشخيصش برام خيلي خوب بود دكتر خودم فرخنده فلاحپوره كه اونهم انصافاً دكتر خوبيه ولي چون بيمه تكميلي ام حاضر نشده بود نتونست بياد بالا سرم